فرار_ازجهنم قسمت شصت و سوم:
پسر قشنگ
.
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم …
تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم …
یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام …
.
بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم …
با خوشحالی، ۱۰ دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد …
اینو پسر قشنگ بهم داده …
پسر قشنگ بهم داده …
.
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم …
زدم بیرون …
سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد … .
– تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم …
یه بار با محبت صدام نکردی …
حالا که …
بهم میگی پسر قشنگ …
.
نماز مغرب رسیدم مسجد …
اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید …
با خوشحالی دوید سمتم …
خیلی کلافه بودم …
یهو حواسم جمع شد …
خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم …
نفسم بند اومد … .
.
حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد …
دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود …
منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم …
و مونده بودم چی بهش بگم …
چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ … .
چاره ای نبود … توکل کردم و گفتم … .
0 Responses to “قسمت شصت و سوم فرار از زندان”