فرار_ازجهنم قسمت شصت و دوم:
مادر
.
برای اولین بار، بعد از ۱۷سال، یاد مادرم افتادم …
اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود …
پیداش کردم …
۶۰ سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد …
کنار خیابون گدایی می کرد …
.
با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد …
مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود …
یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود …
یک غذای گرم برای من درست نکرده بود …
حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت …
اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود … .
.
تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم …
لباسم رو گرفت و گفت …
پسر جوون، یه کمکی بهم بکن …
نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم …
اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم … .
.
به زحمت می تونستم نگاهش کنم …
بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود …
به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش … .
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید …
لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه ۱۰ دلاری بهش دادم …
از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد … .
.
گریه ام گرفته بود …
هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم …
و به پدر و مادر خود نیکی کنید …
همون جا نشستم کنار خیابون …
سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم … .
اومد طرفم …
روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن …
.
سرم رو آوردم بالا …
زل زدم توی چشم هاش …
چقدر گذشت؛ نمی دونم …
بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟
0 Responses to “قسمت شصت و دوم فرار از زندان”