فرار_ازجهنم قسمت شصت:
من عمل توئم
.
از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد …
قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید …
نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود …
از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد …
.
توی چشم هام زل زد …
به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم …
با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟ …
هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ …
ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود …
ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی …
ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید …
.
از شدت ترس زبانم کار نمی کرد …
نفسم بند اومده بود …
این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه …
هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد…
من عمل توئم … من مرگ توئم …
.
و دستش رو دور گلوم حلقه کرد …
حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده …
توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد …
ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد …
می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد … .
.
با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره … .
زبانم حرکت نمی کرد …
نفسم داشت بند میومد …
دیگه نمی تونستم نفس بکشم …
چشم هام سیاه شده بود …
که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم …
خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم …
.
گلوم رو ول کرد …
گفت: لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد … . .
از خواب پریدم …
گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد …
رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم … .
.
گریه اش شدت گرفت …
رد دستش دور گلوم سوخته بود …
مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن …
جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود … .
جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من …
قسم می داد ببخشمش … .
.
حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه …
بسم الله الرحمن الرحیم …
ان اکرمکم عندالله اتقکم …
به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست …
و صدای گریه جمع بلند شد …
0 Responses to “قسمت شصتم فرار از زندان”