فرار_ازجهنم قسمت شصت و یکم:
تو کی هستی؟
.
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد …
خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن…
نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره …
حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم…
.
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم …
واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه … .
همه چیز رو خلاصه براش گفتم …
از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و …
.
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود …
بدجور چهره اش گرفته بود …
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد …
اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت …
.
سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ …
یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه …
سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم …
البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم …
.
– خانواده انتخاب ما نیست …
پدر و مادر انتخاب ما نیست …
خودتون کی هستید؟ …
الان کی هستید؟ … .
.
تازه متوجه منظورش شدم …
یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه …
دوباره مکثی کرد و گفت:
تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته …
.
از خوشحالی گریه ام گرفته بود …
قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل …
من پول زیادی نداشتم …
البته این پیشنهاد حسنا بود … .
.
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم …
مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود …
همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ …
0 Responses to “قسمت شصت و یکم فرار از زندان”