
قسمت شصت و چهارم فرار از زندان

فرار_ازجهنم قسمت شصت و چهارم: خدای رحمان من . – حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم … قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم … اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم … دیگه ندارمش … . به زحمت آب دهنم رو قورت دادم … […]
قسمت شصت و سوم فرار از زندان

فرار_ازجهنم قسمت شصت و سوم: پسر قشنگ . دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم … تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم … یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام … . بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم … با خوشحالی، ۱۰ دلاریش رو دستش […]
قسمت شصت و دوم فرار از زندان

فرار_ازجهنم قسمت شصت و دوم: مادر . برای اولین بار، بعد از ۱۷سال، یاد مادرم افتادم … اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود … پیداش کردم … ۶۰ سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد … کنار خیابون گدایی می کرد … . با دیدنش، تمام خاطراتم […]
قسمت شصت و یکم فرار از زندان

فرار_ازجهنم قسمت شصت و یکم: تو کی هستی؟ . این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد … خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن… نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره … حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم… . رفتیم […]